ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

مهمون ناخونده

واکسن یکسالگی

بالاخره واکسن یکسالگی گلپسری با ۱۹روز تاخیر زده شد. آخه فقط روزهای یکشنبه واکسن میزنن. یکشنبه اول بعد از تولدت تنبلی کردم و گذاشتم واسه یکشنبه بعدی که میشد یکشنبه هفته قبل که رفتیم بهداشت و اونم بخاطر یه کوچولو سرماخوردگی که داشتی و بهت دارو داده بودم موکول شد به یکشنبه بعد یعنی امروز که حالت کاملاً خوب باشه. امروز با الناگلی و بابایی رفتیم مرکز بهداشت. موقع واکسن زدن تو بغل بابایی بودی و من رو برگردوندم تا نبینم فرو رفتن سوزن رو توی دستای کوچولوت. بعد خودم رو آماده کردم واسه گریه شدید تو و شیر خوردنت. ولی تعجب کردم وقتی اصلا گریه نکردی فقط بعد از واکسن یه کم غُر زدی و ساکت شدی. تا خونه هم توی ماشین بغل بابا نشستی. فدات شم که انقد آقایی م...
19 دی 1395

خداجونم شکرت...

وای نمیدونی امروز چقدر خوشحالم مامانی... دو ماهِ اضطراب آور گذشت و امروز با حرف دکتر آذرپیرا درمورد خوب بودن وضعیت پاهات آشوبِ دلم فرو نشست. این دوماه هم خیلی بهم سخت گذشت پسر گلم. حدود دو سه هفته اول که عادت به کفش جدید نداشتی شب تا صبح بیدار بودم چون فقط درحال شیر خوردن تو بغلم میخوابیدی. صبح ها که از جام بلند میشدم تمام خستگی ها تو تنم مونده بود اما هیچ چیز از خوب شدن پاهای تو پسرکم برام مهم نبود و نیست. خداروشکر میکنم که کفش واقعاً تاثیر داشت و نظر دکتر رو راجع به گچگیری پا عوض کرد.  و اما باز باید بریم کلینیک. ایندفعه واسه سفارش کفش جدید برای راه رفتنت. البته الآن هنوز راه نیفتادی ولی چون با تکیه به مبل راه رفتن رو تمرین میکنی و ...
16 دی 1395

اندر حکایت یکسالگی

سلام گل گلی مامان. دیشب یعنی دوم دی ماه که شب جمعه میشد و شهرستان بودیم خونه بابابزرگ شب یلدا بود. آخه چون دوتا خاله ها اونجان و بقیه شیراز ،فقط شب جمعه اس که میتونیم همه درو هم جمع باشیم. بجز اون تولد دوباره پسر گلم بود و تو حیاط خونه پدری، کنار آتیش و لوبیاگرم و هندونه و هله هوله های یلدایی واسه ایلیا جونم "تولدت مبارک" خوندیم و خاله فرح و خاله فیروزه و مامان بزرگ زحمت کشیدن و کادوهای تولدِ نقدی لطف کردن.با تجدید خاطره یلدای پارسال حسابی خندیدیم و خلاصه که شبی شد خاطره انگیز...  بذار حکایت بامزه شب تولد تو رو که باعث شده خاله ها بهت لقب "یلدا خراب کن" بِدَن برات تعریف کنم مامانی... حول و حوش غروب بود که تازه متوجه شدم دردم درد زایما...
3 دی 1395
1